گاو ، ما ما می کرد ....
گوسفند ، بع بع می کرد ...
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی ... ؟
گاو
، ما ما می کرد ...
گوسفند
، بع بع می کرد ...
سگ
، واق واق می کرد ...
و
همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی ... ؟
شب
شده بود . اما حسنک به خانه نیامده بود . حسنک مدتهای زیادی است که به خانه نمی آید
. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرتهای تنگ به تن می کند . او هر روز
صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
برای
مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش
کرده بود . ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت . ریزعلی سردش بود و دلش
نمی خواست لباسش را درآورد . ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت . قطار
به سنگها برخورد کرد و منفجر شد . کبری و مسافران قطار مردند.
اما
ریزعلی بدون توجه به خانه رفت ... !
سلام دوست عزیز
حرفهام رو ساده نگیر، لطفا
وبلاگ تو دیدم خوشم آومد
بهتره از وبلاگت واسه خودت کسب درآمد کنی خیلی ساده است
با عضویت در اینجا 5 هزار تومن جایزه میگیری و برای هر فروش پورسانت دریافت میکنی
http://93.org/42
وبا عضویت در اینجا بنر نمایش میدی و برای هر کلیک 500 تومن میگیری اینم خوبه
http://93.org/43
ببخشید که وقتتون رو گرفتم
هر سوالی بود در خدمتم
به ما هم یه سری بزن
این به خاطر توست
سلام . مطالب وبلاگتون بسیار جالب بود . خوشحال میشم از سایت من هم دیدن کنین . در ضمن اگه براتون مشکلی نیست خیلی خوشحال میشم من رو با نام "برترین سایت عکس" لینک کنین