گاو ، ما ما می کرد ....
گوسفند ، بع بع می کرد ...
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی ... ؟
گاو
، ما ما می کرد ...
گوسفند
، بع بع می کرد ...
سگ
، واق واق می کرد ...
و
همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی ... ؟
شب
شده بود . اما حسنک به خانه نیامده بود . حسنک مدتهای زیادی است که به خانه نمی آید
. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرتهای تنگ به تن می کند . او هر روز
صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
برای
مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش
کرده بود . ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت . ریزعلی سردش بود و دلش
نمی خواست لباسش را درآورد . ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت . قطار
به سنگها برخورد کرد و منفجر شد . کبری و مسافران قطار مردند.
اما
ریزعلی بدون توجه به خانه رفت ... !
آیتالله علی قدّوسی در سال 1306
هجری شمسی در شهرستان نهاوند در یک خانواده روحانی متولد شد . پدرش آیتالله ملااحمد
قدّوسی ، در محضر آیات عظام ، ملاکاظم خراسانی ، میرزا حبیبالله دشتی و میرزا محمدحسن شیرازی به مقام اجتهاد رسیده بود.
شهید قدّوسی که هجدهمین فرزند
خانوادهاش (با احتساب موات) بود ، دروس مقدماتی را در نهاوند و دروس متوسطه را همراه
با علوم اسلامی در قم آموخت . وی درس خارج را نزد آیتالله بروجردی و آیت الله خمینی
و درس فلسفه را نزد علامة طباطبایی فرا گرفت . و پس از چندی با دختر علامة طباطبایی ازدواج
کرد.